سن: ۳۱ سال
متولد: خمین – ایران
ارمیا در آلمان زندگی میکنه. از بچگی دوستدار موسیقی بوده ولی موسیقی سنتی رو بیشتر از همه سبکهای دیگردوست داره.ارمیا فوق لیسانس فلسفه رو از دانشگاه تهران گرفته.
همیشه در حال خوندن بوده ولی نه به صورت حرفه ای و هیچ وقت فکر نمیکرده که بتونه این شجاعت رو داشته باشه که یک روزی بیاد و در این برنامه شرکت کنه.ارمیا میگه که همسرم همیشه به من میگه: با روسری هم میشه خوند!
او میگوید ‘که تناقضی بین خوانندگی و حجاب وجود ندارد.
روز آکادمی فقط با یک کوله پشتی اومدم اینجا و حالا قبول شدم
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
عکس های ارمیا هنرجوی آکادمی گوگوش
دیگر هیچ زمینی را به امید مترسک به زیر کشت نخواهم برد
چرا که من دیده ام یک آسمان کلاغ ٬ رقص باران را در کلاه مترسک
به ریشخند گرفته اند . . .
.
شادی بهانه ایست برای زندگی ، زندگی پر بهانه ای را برایت آرزومندم !
.
تو حوضی که ماهی نباشه قورباغه سالاره ! چاکرتیم سالار !!!
.
اگه نصف دنیارو بهم بدن قبول نمیکنم ، آخه میترسم تو توی نصف دیگه باشی !
.
دلم احساس غم دارد در این اندوه بی ویرانی کمی تا قسمتی ابری
و شاید باز بارانی . . . !
.
عزیzم iلاveیو !!
از بس دوست دارم قاطی کردم !!!
.
.
الهی من خورشید بشم و تو ماه
که تا قیامت ریختتو نبینم !
.
.
اگر بوی گلی را دوست نداری شاخه هایش را نشکن . . .
.
.
سالها آرزو داشتم سایه اش بر سرم باشد . کور بودم ، او سراسر نور بود . . .
تا وقتی كه تو هستی، تا لحظه ای كه یاد تو در خاطر من جاریست! تا زمانی كه دستهای گرمت همراه دستای خسته ای منه! تا وقتی كه نگاهت تنها پناهگاه و تكیه گاه نگاه سرگردان منه! تا زمانی كه تو همسفر جاده زندگی من هستی! تا وقتی كه شونه های تو امن ترین جای دنیاست برای من! من زنده هستم!
دختران روستا به شهر فكر می كنند! دختران شهر در آرزوی روستا می میرند! مردان كوچك به آسایش مردان بزرگ فكر می كنند! مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان كوچك می میرند! كدامین پل در كجای جهان شكسته است كه هیچ كس به خانه اش نمی رسد
زندگی به مرگ گفت : چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ی تو گریه ی من است ؟ مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت : من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی مرگ ساکت بود زندگی گفت : رابطه ی من و تو چه احمقانه است !!! زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟
غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش می داد زندگی فریاد زد : دیوانه ، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم ؟؟؟ و مرگ آرام گفت : تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده ای